۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

SMS اس ام اس



خوشبخترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت كند .

من ريسمان عشق تو را پاره مي كنم ، شايد گره خورد و به تو نزديكتر شوم .

زندگي زيباست حتي اگر كور باشي ، خوش آهنگ است حتي اگر كر باشي ، محسور كننده است حتي اگر فلج باشي ، اما بي ارزش است اگر ثانيه اي عاشق نباشي !

كوتاه ترين فاصله براي گفتن دوست دارم فقط يه لبخنده !

در پلك هاي چشمانت خانه كردم ، پلك نزن خانه خرابم مي كني !

تو اگر ديدي دنيا برات غير قابل تحمله ، به من زنگ بزن برات طناب دار بفرستم !!!

بيهوده متاز ، كه مقصدت خاك است .

هيچ وقت آرزو نكن جاي كس ديگري باشي ، چون اونوقت جاي تو ، توي دنيا خالي مي شه !

بهترينم اگر دل سپردن به تو يك خطاست ، به تكرار باران خطا مي كنم !!!

هرگز براي خوشبختي امروز و فردا نكن .

از همه چيز گذشتن و به همه چيز رسيدن مهم نيست . مهم از چه گذشتن و به چه رسيدن است .

زندگي چهار پيچ داره : تولد ، عشق ، ازدواج و مرگ . سر كدوم پيچ منتظرت بمونم ؟!!!

دريا ها نماد فروتني هستند !!! چون در نهاد خود كوههايي بلندتر از خشكي دارند ولي هيچ گاه آن را به رخ ما نمي كشند .

بي تجربه متولد مي شويم ، با جرات زندگي مي كنيم ، و با حيرت مي ميريم . تنها چيزي كه فروغش به خاموشي نمي گرايد خاطرات پاك است .


فكر نكني وقتي ازت دورم يعني فراموشت كردم ، نه ..................... فقط دارم بهت فرصت مي دهم كه دلت برام تنگ بشه .

هميشه در آرامش قدرت بيشتري احساس مي شود تا در آشفتگي .

به جنگل سوخته خاطراتم سوگند ، درخت يادت را باغبان خواهم بود تا ابد .

زندگي سه قسمته : اول : تولد با رنج ، دوم : زيستن با غم ، سوم : مردن با آرزو .

يادمون باشه وقتي كسي برامون مي ميره ، اونقدر مرد باشيم كه سر قبرش يك شاخه گل بگذاريم .

اشتباه كردن اصلا عيب نيست ، عيب آن است كه از آن اشتباه درس عبرت نگرفته و دوباره آنرا تكرار كنيم .

بهترين آهنگ زندگي من ، طپش قلب توست و قشنگترين روزم روز ديدار توست .

از تمام داشته هايت خدا را كم كن ، حالا چه داري ؟ به تمام داشته هايت خدا را اضافه كن ، حالا چه كم داري ؟

لبخند هزينه اي ندارد ، ولي عشق و اميد مي بخشه !! با لبخند زندگي كن .

رمز عاشق بودن هر كس فقط اين است : ساده بودن ، ساده ديدن ، ساده پذيرفتن .

گر قصاب روزگار تكه كند قلب مرا . . . مي نويسم روي هر تكه از آن نام تو را .

بخشندگي را از گل بياموز ، زيرا حتي ته كفشي كه لگدمالش مي كند را هم خوش بو مي كند .

ما در هيچ سرزميني زندگي نمي كنيم . منزل ما در قلب كساني است كه دوستشان داريم !

گناهي كه تو را نزد خداوند شرمنده سازد بهتر از كار نيكي است كه تو را به خودپسندي گرفتار سازد .

دانم تو مي داني چه زجري مي كشد آن كس كه انسان است .

در انتظار ديدنت در شهر غم نشسته ام ، دل مرا رها مكن كه عمري دل شكسته ام .

جايي كه چشمان مشتاقي برايت اشك ميريزد ، زندگي به رنج كشيدنش مي ارزد .

دنيا به من ياد داد كه در فراق عزيزان صبور باشم ، ولي به من نياموخت ياد كسي را كه دوست دارم فراموش كنم .

كاش مغز داشتم و مرگ مغزي مي شدم و قلبم را به تو اهدا مي كردم . . . !!!

يادمان باشد عشق متعلق به لحظه هاست و نفرين براي همه عمر ! ! !

هر كس كه دلي داشت به دلدار سپرد ، اين دل نفرين شده ماست كه تنهاست هنوز . . .

هرگاه در وادي زندگي از غروب غم هاي بي عاطفه خسته شدي به ياد من باش كه دلم به ياد توست .

احمد شاملو . 3 شعر { طرح - رانده - شبانه }

طرح

بر سكوتي كه با تن مرداب
بوسه خيسانده گشته دستاغوش
وز عميق عبوس مي گويد
راز با او ، به نغمه يي خاموش ،

***

رقص مهتاب مهرگان زيباست
با دمش نيمسرد و سر سنگين .
همچو بر گردن سطبر (( كاپه ))
بوسه ي سرخ تيغه ي گيوتين !
شاملو 1329
********************************************************************
را نـده

دسـت بـردار ازيـن هـيكل غـم
كـه ز ويـراني خويش است آباد .
دست بردار كه تاريكم و سرد
چون فرو مرده چراغ از دم باد .

دست بردار ، ز تو در عجبم
به در بسته چه مي كوبي سـر .
نيست ، مي داني ، در خانه كسي
سـر فرو مي كوبي بـاز به در .

زنده ، اين گونه به غم
خفته ام در تـا بـوت .
حرف ها دارم در دل
مي گزم لب به سكوت .

دست بردار كه گر خـا مـوشم
با لبم هر نفسي فرياد است .
به نظر هر شب و روزم سالي است
گر چه خود عمر به چشمم باد است .

***
رانـده انـدم همه از درگـه خويش .
پـاي پـر آبـله ، لب پر افسوس
مي كشم پاي بر اين جاده ي پـرت
مي زنم گام بر اين راه عبوس .

پـاي پـر آبـله ، دل پر ا نـدوه
از رهي مي گذرم سر در خويش
مي خزد هيكل من از دنبال
مي دود سايه ي من پيشاپيش .

***
مي روم با ره خود
سـر فـرو ، چهره بـه هـم .
با كسم كاري نيست
سـد چه بـندي به رهـم ؟

دست بردار ! چه سود آيد بار
از چراغي كه نـه گـرمـا ش و نـه نـور ؟
چه اميد از دل تاريك كسي
كه نهادندش سـر زنـده بـه گـور ؟

مي روم يـكه بـه راهـي مـطـرود
كـه فـرو رفـته بـه آفـاق سـياه .
دست بردار ازيـن عـا بـر مـست
يـك طـرف شـو ، مـنشيـن بـر سـر راه !

**********************************************************
شـبـا نـه

1

يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي بره
كوچه به كوچه
باغ انگوري
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا كه شبا
پشت بيشه ها
يه پري مياد
ترسون و لرزون
پاشو ميذاره
تو آب چشمه
شونه مي كنه
موي پريشون . . .

2

يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي بره
ته اون دره
اون جا كه شبا
يكه و تنها
تك درخت بيد
شاد و پر اميد
مي كنه به ناز
دستشو دراز
كه يه ستاره
بچكه مث
يه چيكه بارون
به جاي ميوه ش
نوك يه شاخه ش
بشه آويزون . . .

3

يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي بره
از توي زندون
مثل شب پره
با خودش بيرون ،
مي بره اون جا
كه شب سيا
تا دم سحر
شهيداي شهر
با فانوس خون
جار مي كشن
تو خيابونا
سر ميدونا :


(( - عـمـو يـادگـار !
مـرد كـيـنـه دار !
مـستـي يـا هـوشيـار
خـوابـي يـا بـيـدار ؟ ))
****
مستيم و هوشيار
شهيداي شهر !
خوابيم و بيدار
شهيداي شهر !
آخرش يه شب
ماه مياد بيرون ،
از سر اون كوه
بالاي دره
روي اين ميدون
رد مي شه خندون

يه شب ماه مياد
يه شب ماه مياد . . .
زندان قصر 1332





فروغ فرخزاد - من از تو مي ميرم

من از تو مي مردم

من از تو مي مردم
اما تو زندگاني من بودي

تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
وقتي كه من خيابان ها را
بي هيچ مقصدي مي پيمودم
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي

تو از ميان نارون ها ، گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي كردي
وقتي كه شب مكرر مي شد
وقتي كه شب تمام نمي شد
تو از ميان نارون ها گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي كردي

تو با چراغ هايت مي آمدي به كوچة ما
تو با چراغ هايت مي آمدي
وقتي كه بچه ها مي رفتند
و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند
و من در آينه تنها مي ماندم
تو با چراغ هايت مي آمدي

تو دستهايت را مي بخشيدي
تو چشمهايت را مي بخشيدي
تو مهربانيت را مي بخشيدي
وقتي كه من گرسنه بودم
تو زندگانيت را مي بخشيدي
تو مثل نور سخي بودي

تو لاله ها را مي چيدي
تو گوش مي دادي
اما مرا نمي ديدي

فريدون مشيري - ستاره كور

ستاره كور-فريدون مشيري

نـاتـوان ، گـذ شـتـه ام ز كـوچـه هـا ،
نـيمـه جـان رسـيده ام بـه نـيمه راه ،
چـون كلاغ خـستـه اي – در ايـن غـروب –
مـي بـرم به آشـيـان خود پـنـاه !

در گـريـز ، ازيـن زمـان بـي گـذ شـت ،
در فـغـان ، ازيـن مـلال بـي زوال ،
را نـده از بـهشـت عـشـق و آرزو ،
مـا نـده ام هـمـه غـم و هـمـه خـيـال .

سـر نـهاده چـون اسـير خـستـه جـان ،
در كـمنـد روزگـار بـد سـرشـت .
رو نـهـفـتـه چـون سـتارگـان كـور ،
در غـبـار كـهكـشـان سـرنـو شـت .

مـي روم زديـده هـا نـهـان شـوم .
مـي روم كـه گـريـه در نـهان كـنـم
يـا مـرا جـدايـي تـو مـي كـشـد
يـا تـو را دوبـاره مـهربـان كـنـم .

ايـن زمـان ، نشسته بـي تـو ، بـا خـدا ،
آن كـه بـا تـو بـود و بـا خـدا نـبـود .
مي كـند هـواي گـريـه هـاي تـلـخ ،
آن كـه خـنده از لـبـش جـدا نـبـود .

بـي تـو ، مـن كـجا روم ؟ كـجا روم ؟
هـستي مـن از تـو مـا نـده يـادگـار ،
من بـه پـاي خـود بـه دامـت آمـدم ،
من مـگر ز دسـت خـود كـنـم فـرار !

تـا لـبـم ، دگـر نـفس نـمـي رسـد ،
نـا لـه ام بـه گـوش كـس نـمي رسـد ،
مـي رسـي بـه كـام دل كـه بـشـنوي :
نـا لـه اي ازيـن قـفـس نمي رسـد ... !



۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

مختصر زندگينامه مولانا - آثار و ويژگيهاي غزليات مولانا

زندگينامه
جلال الدين بن بهاءالدين سلطان العلماءمحمد بن حسين بن احمد خطيبي مشهور به مولانا در سال 604 هجري قمري در بلخ واقع در شمال شرقي ايران آن دوران و افغانستان امروز بدنيا آمد كه اين عارف بزرگ باني و مؤسس طريقت درويشان مولويه مي باشد و پس از گذراندن عمري سرشار از بركت و حكمت در سن شصت و هشت سالگي در سال 672 در قونيه (واقع در تركيه) درگذشت . جلال الدين در سن پنج سالگي همراه با پدر خويش بهاءالدين كه از عرفاي بزرگ آن دوران بود بلخ را ترگ گفت و روانه بغداد و سرانجام لارنده گرديد كه قبر مادر مولانا نيز در لارنده مي باشد . و در لارنده بود كه پدر مولانا گوهر خاتون دختر شرف الدين لالا را به همسري جلال الدين در آورد . و در سال 626ق خانواده جلال الدين به درخواست امير سلجوقي علاءالدين كيقباد به قونيه نقل مكان كردند كه پدر مولانا نيز در آنجا درگذشت و مولانا يك سال پس ازدرگذشت پدرش بود كه مريد يكي از شاگردان او به نام برهان الدين محقق كه به قونيه سفر كرده بود شد و تا پايان عمر برهان الدين مريد او باقي ماند (حدود 9 سال). در سال 642 ق درويشي سرگشته و آواره به نام شمس الدين محمد تبريزي به قونيه آمد و در كاروانسرايي سكنا گزيد و مولانا در آنجا بود كه او را ملاقات كرد از چون و چند مصاحبت و گفتگو و اثرگذاري او بر مولانا اطلاع دقيقي در دست نيست ولي آنچه مشخص است مولانا از همه گسست و با شمس نشست . اعتراض و رشك اطرافيان و شاگردان و حتي خانواده مولانا باعث گرديد شمس پس از يك سال قونيه را ترك و به دمشق برود (به عبارتي گريخت) واز رفتن او مولانا بسيار دلتنگ و از دلتنگي و مهجوري به شعر و غزل گفتن نشست و آرام نگرفت و شروع كرد به نوشتن نامه هاي منظوم و منشور با پيامهاي دلنواز براي بازگرداندن شمس .و براي باز گرداندن وي ابتدا فرزند بزرگ خود و سپس خود وي به دمشق رفت ولي سراغي از شمس نيافت تا اينكه ندامت برخي از اطرافيان و پيگيري بيش از حد مولانا باعث گرديد شمس باري ديگر نزد مولانا به قونيه بازگردد و باز مولانا ماند و شمس . اما دوباره اين امر باعث گرديد اعتراض دوستداران مولانا اوج بيشتري پيدا كند وحتي روايتي است كه گروهي به سركردگي علاءالدين فرزند كوچك مولانا و نابكاري برخي از فتنه جويان شمس را به قتل رسانيدند .به هر حال شمس در سال 645ق براي هميشه ناپديد شد و مولانا تا آخر عمرش داغدل و مهجور باقي ماند .و در آخر آنچه كه مهم است مولانا مثنوي را به خواهش حسام الدين چلبي و ديوان شمس را به خواهش مريد خود شمس تبريزي سروده است .
زماني كه مولانا همراه با خانوادة خويش بلخ را به سوي بغداد ترك گفت پنج يا شش ساله بود كه در گذر از نيشابور پدر مولانا بهاءالدين با شيخ فريد الدين عطار همديگر را ملاقات نمودند كه عطار در مورد مولاناي پنج و شش ساله به بهاءالدين گفت : ( اين فرزند را گرامي دار زود باشد كه از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند ) .
*******************************************
آثارو ويژگي غزليات مولانا
مهمترين اثر منظوم مولوي مثنوي معنوي وي است كه در 6 دفتر و در حدود 26000 بيت دارد در اين منظومة طولاني كه يكي از بهترين زادگان انديشه بشري است مولوي مسائل مهم عرفاني و ديني و اخلاقي را مطرح نموده كه سرشار از آيه ها و احاديث است و بر مثنوي تاكنون شرح هاي بسياري نوشته شده است كه يكي از مهمترين آنها ترجمه اي از رينولد نيكلسون همراه با شرح به زبان انگليسي مي باشد ( 1925 - 1940 ميلادي).
دومين اثر منظوم بزرگ مولانا ( ديوان كبير ) مي باشد كه به ديوان غزليات شمس تبريزي مشهور است زيرا مولوي به جاي نام يا تخلص خود در پايان بيشتر غزلها نام مرادش شمس الدين تبريزي را آورده است كه تعداد بيت هاي آن غير از رباعيات به 36360 بيت رسيده است كه اين اثر نيز مملو از حقيقت هاي عرفاني و انديشه هاي بلند شاعر است .
سومين اثر منظوم مولانا رباعيات اوست كه تعداد آنها حدود 1983 رباعي و 3966 بيت است .
آثار منثور مولانا كه از جايگاه مهمي نيز برخوردار است شامل مجموعه ( مكاتيب ) و ( مجالس ) او و كتاب (فيه ما فيه ) است .
عمده ترين ويژگي غزليات مولانا در اين مي باشد كه در بخش پاياني بسياري از غزليات او اشاره اي صريح به شمس تبريزي يا شمس الحق گرديده است و تعداد بسياري از غزلهاي مولانا از آغاز تا انجام به تصريح يا تلويح اشاره به شمس تبريزي دارد . اشعار مولانا بيشتر معناگرا مي باشند و سرشار از آرايه هاي ادبي . مثنوي مولانا اوج عرفان صحو آميز و كما بيش عقل گرايانه ( البته عقلش هم عقل الهي و عرفاني است نه فلسفي و منطقي ) و غزليات شمس كه ( كاملا سرودة مولاناست) اوج عرفان سكر آميز در زبان فارسي است( برگرفته از كتاب برگزيده و شرح غزليات مولانا – نوشتة : بهاء الدين خرمشاهي ). اوزان و تنوع وزنها در غزليات مولانا بسيار جذاب و شورانگيز است به گونه اي كه هر خواننده اي را به وجد مي آورد ناگفته نماند كه غزليات مولانا سرشار از تلميحات است كه بيشترين تلميحات قرآني است.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

زندگينامه بزرگان تاريخ ( شكسپير،ابوريحان بيروني ....)

دوستان عزيزاين بخش صرفا جهت آشنايي با برخي از بزرگان تاريخ آمده است و بسيار مختصر و كوتاه مي باشد .

ابوريحان بيروني :

ابوريحان محمد بن احمد بيروني ، فيلسوف و مورخ و زبان شناس و شاعر و رياضي دان و منجم ايراني در سال 362 هجري قمري در بيرون خوارزم پا بع عرصه ي گيتي نهاد .
وي قسمت نخست عمرش را در خوارزم گذراند و مورد توجه خوارزمشاه نيز بود و بعد از آن به خدمت شمس المعالي قابوس وشمگير آمد و از او حمايت ديد .
او در كنار سلطان محمود غزنوي به هند رفت تا در آنجا سانسكريت و فلسفه هند را بياموزد و توانست كتاب { تحقيق ماللهند } را كه متشمل بر زبان و فلسفه و تاريخ و اديان ملت باستاني هند است را بنويسد . وي در علوم نجوم و هندسه هم 2 تاليف دارد كه اولين آنها :
{{ التفهيم لاوايل صناعت التنجيم }} است كه در سال 420 نوشته است و دومين آنها { قانون مسعودي } است كه به نام سلطان محمود غزنوي در حدود سالهاي 421 – 427 نوشته است .
از آثار ارزشمند وي مي توان به : { الد ستور ، مقاليد علم هيئت ، الا ستيعاب في صنعه الاسطرلاب ،
الاستخراج الاوتار في الدائره ، التسطيح و تبطيح الكور } اشاره كرد .
سرانجام ابوريحان بيروني در سال 440 هجري قمري در غزنه ديده از جهان فرو بست .

ابوسعيد ابوالخير :
ابوسعيد ابوالخير يكي از عارفان بزرگ ايران است كه در سال 357 هجري در ميهنه از نواحي خاوران ابيورد متولد شد . پدر وي مردي عطار و عارف مشرب بود و در حلقه صوفيانه اي كه تشكيل مي داد سعي مي كرد فرزند خويش را نيز با اصول تصوف و عرفان آشنا سازد .
گفته ها و سخنان ارزشمند وي در كتاب {{ اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابي سعيد }} نقل شده است .
بعد از شيخ دو كتاب از سوي نوادگانش در رابطه با او نوشته شده است .
يكي {{ اسرار التوحيد ... }} نوشته محمد بن منور. و ديگري {{ حالات و سخنان شيخ ابوسعيد }}
نوشته كمال الدين محمد .
مي توان گفت ، ابوسعيد ابوالخير يكي از بزرگترين متصوفين و عارفان بزرگ ايراني است كه سرانجام در سال 440 هجري قمري در خراسان درگذشت .


اديب نيشابوري :
شاعر نابينا ولي زنده دل نيشابوري ، در سال 1281 هجري قمري همزمان با حكومت ناصرالدين شاه قاجار در روستايي واقع در نيشابور پا به عرصه گيتي نهاد .
در خانواده اي كشاورز مي زيست . نامش را عبدالجواد ناميدند ، اما به مرور زمان به اديب نيشابوري شهرت يافت . در سن چهار سالگي بر اثر بيماري آبله چشمهايش نابينا شد و پس از معالجه بسيار بر روي چشم چپش اندكي بينايي يافت . به همين دليل از رفتن به مكتب محروم ماند . اما داراي حافظه قوي و خوبي بود . شبي از شبهاي ماه مبارك رمضان كه پدرش ملاحسين دعاي سحر را زمزمه ميكرد به او گوش سپرد و دعا را حفظ شد . شب بعد كه پدر بر اثر خواب آلودگي دعا را اشتباه خواند ، اديب اشتباه پدر را تصحيح كرد و اين موضوع باعث شد او را به مكتب بفرستند .
در مكتب خيلي زود خواندن و نوشتن را آموخت و مقدمات تازي را فرا گرفت . پس از آن به نيشابور سفر كرد و تا شانزده سالگي آنجا ماند و در سال 1297 هجري قمري به مشهد رفت و درس هاي علوم مقدماتي ، صرف و نحو ، مقامات بديعي و منطق را آموخت و حكمت و كمال را به خوبي ميدانست و بعد از آن به نيشابور بازگشت . او مي توانست دوازده هزار شعر را نيز محفوظ بدارد .
اديب در اواخر عمرش به مشهد رفت و به تدريس علوم ديني در حوزه هاي علميه پرداخت .

امير خسرو دهلوي :
امير خسرو دهلوي شاعر معروف هندوستاني در سال 651 هجري در شمال هندوستان شهر پتيالي ديده به جهان گشود . پدرش در شهر (( كـش )) تركستان اقامت داشت و در حمله مغول به هندوستان مهاجرت كرد . او پس از تحصيلات علوم و ادبيات ، در دربار شاهان هندوستان جاي گرفت .
ديوان اشعار او بسيار معروف مي باشد و چند مثنوي هم سروده و قصه هايي از زبان هندي به فارسي ترجمه كرده است . اشعار مثنوي او حدود هيجده هزار بيت است .
وي از شعراي تراز اول ادبيات ايران است ، همچنين از مهمترين شعراي دوره مغول و تيموريان محسوب مي گردد .
در عرفان و تصوف نيز دستي توانا داشته است و سبك اصلي شعرهاي او سبك هندي مي باشد و ديوان معروف او مشتمل بر 5 قسمت است :
1- تحفه الصغر ، كه شامل اشعار دوران جواني اوست .
2- وسط الحيوه ، كه اين اشعار را بين 20 تا 30 سالگي سروده است .
3- غزه الكمال ، كه بين 30 تا 40 سالگي سروده است .
4- بقيه النقيه ، كه اشعار دوران پيري اوست .
5- نهايه الكمال ، كه شاعر آخرين شعرهايش را در آن سروده است .

از آثار ديگر او ميتوان به : مطلع الانوار – شيرين و خسرو - مجنون و ليلي - آيينه اسكندري – هفت بهشت – اعجاز خسرواني – قران السعدين – مفتاح الفتوح - خزائن الفتوح – رسائل الاعجاز اشاره كرد .
امير خسرو دهلوي در سال 725 در تنهايي و اندوه درگذشت و در كنار آرامگاه پدر و مرشد خود شيخ نظام الدين اوليا به خاك سپرده شد .


شيخ بهايي :
شيخ محمد بن حسين عاملي ملقب به بهاء الدين و معروف به شيخ بهايي از علماي معروف دوره صفوي و از نزديكان دربار شاه عباس در سال 953 در جبل عامل در شهر تاريخي بعلبك لبنان پا به عرصه گيتي نهاد . وي به علت عزيمت پدرش عزالدين حسين بن عبدالصمد به ايران او نيز راهي ايران شد و در ايران تحصيلاتش را ادامه داد . وي به زبانهاي فارسي و عربي تسلط داشت و در زمان شاه عباس به درجه شيخ الاسلامي رسيد .
او در رياضي و نجوم استاد بود . همچنين مهارت زيادي در زمينه فقه ، عرفان و فيزيك و هندسه و مكانيك داشت .
از آثار اين دانشمند و نويسنده نامي مي توان به : تشريح الافلاك - كشكول – نان و حلوا – جامع عباسي – شير و شكر – كتاب اربعين – و اشعاري به زبان فارسي اشاره كرد .
اين دانشمند بزرگ در سال 1031 هجري قمري در اصفهان ديده از جهان فرو بست و آرامگاهش در شهر مشهد در مسجد گوهر شاد قرار دارد .

عطار :
شيخ فريد الدين عطار نيشابوري در حدود سال 540 هجري در (( كـد كـن )) ، يكي از روستاههاي نيشابور ديده به جهان گشود .
پدر و مادرش تا ايام جواني اش زنده بودند . فريد الدين در ابتدا شغل پدريش يعني عطاري را پيشه كرده بود و در داروخانه اش به طبابت بيماران اشتغال داشته است .
وي در سالهاي مياني عمرش به عارفي آزاده و حقيقت بين تبديل شده است . گونه اي كه نيمه دوم حياتش را به تاليف كتب و سرودن اشعار گذرانده است .
مجموعه قصيده ها و غزليات وي بيشتر عرفاني ست . منطق الطير مهمترين اثر وي است كه در واقع مي توان اين كتاب را (( حماسه عرفاني )) ناميد ، الهي نامه از ديگر آثار وي است ، مصيبت نامه ، مختارنامه ، تذكره الاوليا نيز از ديگر آثار وي است .
سال فوت شيخ نيشابور به درستي معلوم نيست . البته نبايد از سال 617 هجري ديرتر باشد و برخي نوشته اند كه وي بر اثر حمله خانمانسوز مغول به نيشابور شهيد شده است .


ويكتور هوگو :
ويكتور ماري هوگو نويسنده و شاعر بزرگ فرانسوي در شهر بزانسون واقع در شرق فرانسه در سال 1802 ميلادي پا به عرصه گيتي نهاده است . سومين فرزند ژوزف لئو پو لد سيژ يسبر هوگو و سوفي فرانسوارنزه بوشه مي باشد .
پدرش يك ارتشي بود كه در خدمت ناپلئون مشغول بود و مادرش دختر يك كاپيتان كشتي بازرگاني بود . به دليل شغل پدرش همواره با او به جنگ هاي ايتاليا و اسپانيا ميرفت ولي سرانجام در سال 1812 با مادرش در پاريس سكني گزيد و بين سنين هفت تا سيزده سالگي اشعاري سرود كه جايزه فرهنگستان نصيب او گرديد و در همين موقع شاتوبويان ، وي را كودك عالي خواند .
بعد از آن با دختري تحت نام آدل فوشه كه از كودكي دوستش داشت ازدواج كرد .
بعد از اندكي به واسطه مقام پرستي اش وارد سياست گرديد و ناپلئون سوم او را به جزيره كزنري تبعيد نمود و طي 18 سال در آنجا اقامت كرد اما وقتي كه رژيم جمهوري در فرانسه مستقر گرديد وي به پاريس مراجعت نمود .
خانه هوگو محل اجتماع نويسندگاني رومانتيك بود و از آن ميان ميتوان آلفرد دوويني و منتقد ادبي شارل اگوستين سنت بورا ، را نام برد . همچنين وي عضو شوراي ملي و بعد از آن سناتور جمهوري سوم شد و در اواخر عمرش ، پسرانش و همسرش را از دست داد .
از آثار جاويدان اين نويسنده توانا مي توان به : گوژپشت نتردام – بينوايان – كارگران دريا – آخرين روزهاي يك محكوم – تاريخ يك جنايت – مردي كه مي خندد – كلود ولگرد اشاره كرد .
عاقبت ، ويكتور هوگو در سال 1885 ديده از جهان فرو بست و دولت فرانسه براي او عزاي عمومي اعلام نمود .

هومر :
هومر نويسنده معروف و نامي يوناني كه از زندگي او اطلاع چنداني در دسترس نيست و فقط مي دانيم كه ظاهرا ده قرن بيش از ميلاد مسيح مي زيسته است .
دو اثر بزرگ وي (( ايلياد )) و (( اوديسه )) چنان پخته است كه به نظر نمي رسد كه اين دو اثر، اولين اثر هنري ملت يونان باشد ، بلكه تكامل يافته تلاش هاي ادبي اين ملت در طول روزگاران دراز است .
نخستين فردي كه اشعار پراكنده هومر را جمع آوري كرد (( اريستاركوس )) ، رئيس كتابخانه اسكندريه بود كه 150 سال قبل از ميلاد دو كتاب منتشر كرد .
هومر در اواخر عمر دو چشم خود را از دست داد .


جلال آل احمد :
جلال آل احمد نويسنده متفكر و متبحر ايراني در سال 1302 هجري شمسي در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد .
در سن بيست سالگي به مدت چند ماه در نجف درس طلبگي را دنبال كرد ولي بعد از مدتي به سرزمين خود ايران بازگشت و عضو احزاب سياسي شد اما به علت اينكه در اين محيط نتوانسته بود ، آرمانهاي خود را بيابد از آنها جدا شد . از سال 1326 به شغل معلمي روي آورد و نويسندگي را شروع كرد .
وي با نوشته هاي طنز آميز خود كه اوضاع سياسي يا اجتماعي جامعه را نشان مي داد ، شهرتي عظيم در بين طبقات جوان و يا تحصيل كرده به دست آورد .
اولين داستان آل احمد در سال 1324 تحت عنوان زيارت در مجله سخن ، چاپ شد . كتابي ديگر از او به عنوان (( از رنجي كه مي بريم )) در سال 1326 نوشته شد كه اين كتاب بر اثر شعارهاي حزبي در مورد فشاري كه حكومت بر افراد سياسي و كارگران مي آورد ، نوشته شده بود .
در كتابهاي (( سه تار )) و (( زن زيادي )) مي توان لحن انتقادي عوام را به خوبي مشاهده كرد . اما در سال 1332 براي مدتي زنداني شد . كتاب (( سرگذشت كندو ها )) كه نوشته اين نويسنده است ، درباره مسايل سياسي مربوط به ملي شدن صنعت نفت ايران است . در سال 1337 معروفترين كتاب خود را به عنوان مدير مدرسه به چاپ رسانيد كه اين كتاب در رابطه با مديري بي پناه است كه بعد از كودتاي 28 مرداد 1332 بر اثر فضاي اداري فاسد ، وي به نا اميدي كشانده مي شود .
از كتابهاي معروف ديگر وي كه باعث محبوبيتش در بين عوام گشت مي توان به آثار زير نام برد :
خسي در ميقات ، نفرين زمين ، نون والقلم و مجموعه پنج داستان .
وي همين طور مقالات انتقادي بيشماري را به چاپ رسانيد مانند : هفت مقاله ، كارنامه سه ساله ، ارزيابي شتابزده ، غرب زدگي ، سه مقاله ديگر و . . . .
سرانجام جلال آل احمد اين نويسنده روشنفكر در شهريور ماه 1348 در سن 46 سالگي دار فاني را وداع گفت .

اقبال لاهوري :
اقبال لاهوري فرزند نور محمد (( سيالكوتي )) در شهر سيالكوت پاكستان در خانواده اي از قشر متوسط جامعه متولد شد . وي خواندن و نوشتن را در مسجد و با قرآن مجيد شروع كرد و پس از آن راهي مدرسه شد . دوره متوسطه را در كالج (( اسكاچ لشن كالج )) گذراند ، و در دوران تحصيل درخشندگي خاصي را از خود نشان داد و سرودن شعر را از دوران ابتدايي شروع كرد .
وي پس از طي دوره متوسطه در سال 1895 براي تحصيلات عاليه راهي لاهور گرديد . تحصيلات دانشگاهي اش را در زمينه فلسفه در لاهور به اتمام رساند و در دانشگاه عليگر ، دوره فوق ليسانس را تمام كرد و در همان دانشگاه رشته هاي تاريخ ، فلسفه ، و علوم را تدريس كرد . جهت تكميل كردن تحصيلاتش راهي دانشگاه كمبريج شد و در دانشگاه (( ليكو لن ان )) حقوق خواند و از دانشگاه كمبريج درجه فلسفه اخلاق گرفت . وي در مدتي كوتاه زبان آلماني را فرا گرفت و سپس در سال 1908 به وطن خويش بازگشت و در سال 1927 به عضويت مجلس قانون گزاري پنجاب انتخاب شد .
از آثار اين شاعر روشن فكر مي توان اسرار و رموز ، ارمغان حجاز ، جاويدان ، پيام شرق ، زبور عجم را نام برد .
آثار وي به سه زبان فارسي ، اردو ، و انگليسي به چاپ رسيده است . اشعار اين شاعر بيشتر به زبان فارسي هستند . چنانكه 14 كتاب شعر او به فارسي نوشته شده است كه عبارتند از : اسرار خودي ، رموز بيخودي ، خلاصه ي مثنوي ، زبور عجم ، گلشن راز جديد ، بندگي نامه ، پيام مشرق ، افكار ، مي باقي ، نقش فرنگ ، جاويد نامه ، پس چه بايد كرد ؟ ، مسافر ، ارمغان حجاز .
سرانجام اين شاعر روشن فكر و آزاديخواه در سال 1938 مصادف با ارديبهشت 1317 دار فاني را وداع گفت و در نزديكي دروازه تاريخي مسجد لاهور به خاك خفت .

ويليام شكسپير :

شكسپير شاعر و نمايشنامه نويس معروف انگليسي در سال 1564 در استرانفورد انگليس متولد گرديد .
او داراي هوش سرشار و حافظه عجيبي بود به طوري كه قسمت زيادي از كتاب مقدس را حفظ بود و زبان لاتين و يوناني را به راحتي آموخته بود و اشعار (( اوويد )) را به آساني ترجمه مي كرد .
وي به علت تهيدستي مجبور بود ترك تحصيل كند . ابتدا براي تئاتر نمايشنامه مي نوشت و حقوق كمي بدست مي آورد . در هجده سالگي با دختري به نام { آن ها تاوي } ازدواج نمود و در سال 1584 در لندن به واسطه نمايشنامه اش شهرت چشمگيري يافت و در انجا به زندگي ادامه داد . همچنين تئاتر خصوصي و مجللي را تاسيس كرد و خود نيز نمايشنامه هايش را مي نوشت . مي توان گفت وي از نويسندگان سبك كلاسيسم است .
بعد از آن در سال 1610 بازنشسته شد و به زادگاهش بازگشت . سرانجام وي در سال 1616 ميلادي درگذشت و جسدش را در كليساي استانفورد به خاك سپردند .
آثار وي از معروفترين نمايشنامه ها و رمان هاي جهان است كه مي توان اشاره نمود به : مكبث – هملت – اشتباهات خنده دار – زن بد زبان – روياي نيمه شب تابستان – هياهوي بسيار براي هيچ – لير و شاه-
رومئو و ژوليت – تاجر ونيزي – رنج بيهوده .


يونسكو اوژن :
يونسكو اوژن نويسنده مشهور و نامي روماني در سال 1912 ميلادي در اسلاتينا واقع در جنوب روماني متولد شد .
يك سال بيش نداشت كه همراه پدر و مادرش به فرانسه رفتند و تا سن 13 سالگي در فرانسه ماندند .
مادرش اصليت فرانسوي داشت .
وي در سال 1925 م به روماني مراجعت كرد تا دوره دبيرستان را در آنجا سپري كند و بعد به دانشگاه رفت . در همين زمان مجموعه مقالاتي تحت عنوان {{ نـه }} به چاپ رسانيد .
در سال 1938 با بورس تحصيلي به فرانسه رفت و شروع به نوشتن نمايشنامه كرد .
از آثار او ميتوان به : آواز خوان تاس (( 1949 )) - درس (( 1951 )) – صندلي ها (( 1952 )) –
آمه ده يا چگونه از شرش خلاص بشويم (( 1954 )) و كرگدن (( 1959 )) اشاره كرد .








داستانهاي بهلول

بهلول بر تخت شاهي
روزي بهلول به قصر هارون الرشيد رفت و بر جاي مخصوص هارون نشست . خدمتكاران قصر هارون را كتك زدند و از تخت هارون دور كردند .
هارون سر رسيد ديد بهلول گريه مي كند . از خدمتكاران پرسيد بهلول چرا گريه مي كند ؟
قضيه را گفتند و هارون آنها را توبيخ و سرزنش كرد و بهلول را دلداري داد .
بهلول گفت : اي هارون من به حال خود گريه نمي كنم بلكه به حال تو گريه مي كنم . چون من چند دقيقه بر تخت شاهي نشستم و اين قدر كتك خوردم ، تو كه يك عمر بر اين تخت نشستي چقدر كتك خواهي خورد .

بهلول و قبرستان
شخصي بهلول را در قبرستان ديد ، از او پرسيد : چه مي كني ؟
بهلول گفت : همنشيني مي كنم با جماعتي كه مرا اذيت نمي كنند و اگر از آخرت غفلت كنم مرا يادآوري و تذكر مي دهند ، و اگر از آنها دور شوم غيبت مرا نمي كنند .

پيدا كردن پول دزديده شده
آورده اند كه : بهلول در خرابه اي مسكن داشت و جنب آن خرابه ، كفش دوزي بود كه پنجره اش بر خرابه مشرف بود . بهلول ذخيره ناچيزي داشت كه زير خاك پنهان نموده بود ، هرگاه احتياج مي يافت خاك را زير و رو كرده به قدر كفاف از آن بر مي داشت و بقيه را مجددا زير خاك مدفون مي ساخت . كفش دوز بر اين قضيه واقف شد و روزي در غياب بهلول ذخيره او را به سرقت برد . چون بهلول به سراغ پول رفت و جاي آن را خالي ديد دريافت كه اين عمل از كفش دوز صادر شده ، پس نزد او رفت و از هر دري سخن را ند و بدون اشاره به ماجرا ، از وي خواست كه مساله اي را برايش حساب كند .
آن گاه چندين خرابه را نام برد و به دنبال هر يك ، مبلغي را ذكر كرد و در آخر گفت : مي خواهم همه اين پولهايي را كه در نقاط مختلف ذخيره كرده ام را بياورم و در همين خرابه پنهان كنم ، آيا مصلحت مي داني ؟
كفش دوز نظر بهلول را تائيد كرد و پس از رفتن او ديگ طمعش به جوش آمده ، با خود حساب كرد كه چون بهلول پولهايش را از نقاط مختلف جمع كند و به خرابه بياورد و جاي پولهاي خود را خالي ببيند به طور حتم اطمينانش سلب شده و از تصميم خود منصرف خواهد شد ، پس بهتر آن است اين مختصر پولي كه به سرقت برده به جاي خود برگرداند و پس از اينكه بهلول تصميم خود را عملي نمود همه پولها را يك باره به سرقت ببرد . كفش دوز آنچه را به سرقت برده بود به جاي خود بازگرداند و مدتي بعد بهلول به خرابه آمده آن ها را برداشت و آن محل را ترك كرد .

تعبير خواب خليفه
روزي ، خليفه بهلول را احضار كرد كه : خوابي ديده ام ، مي خواهم تعبيرش كني .
گفت چيست ؟
گفت : خواب ديدم به جانور وحشتناكي تبديل شده ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم مي برم و آنچه از خرد و كلان در سر راه خود مي بينم درهم مي شكنم و مي بلعم . بگو تعبيرش چيست ؟
گفت : من تعبير واقعيت ندانم ، فقط خواب تعبير مي كنم .

جواب بهلول به زن بدكاره
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود . در ضمن لباسش را براي وصله زدن در آورده بود .
زن بي عفتي چشمش به او افتاد . بهلول را دعوت به كار بد كرد . بهلول گفت : وزن دسـتهاي من چقدر است ؟ وزن پا هاي من تا وزن تمام اعضاء را پرسيد ، و گفت : كدام عاقل حاضر است كه به خاطر لذت
عضو كوچكي تمام اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزا ند . و از جاي خود برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد .

خليفه ديوانه
روزي بهلول در قصر خليفه كنار پنجره نشسته بود و بيرون را مي نگريست .
خليفه پرسيد : آن بيرون چه مي بيني ؟
گفت : ديوانگان انبوه كه در رفت و آمد ند و خود نمي دانند چه مي كنند و عجيب اين است كه اگر آن سوي پنجره بودم و داخل قصر را تماشا مي كردم ، باز هم جز اين نمي ديدم .

خليفه شدن بهلول
هارون الرشيد از بهلول پرسيد : دوست داري خليفه باشي ؟
بهلول گفت : نه !
هارون الرشيد گفت : چرا ؟
بهلول گفت : از آن رو كه من به چشم خود تا به حال مرگ سه خليفه را ديده ام . ولي تو كه خليفه اي مرگ دو بهلول را نديده اي .



دعاي بچه ها
بچه هاي مدرسه اي اطراف بهلول را گرفته و او را اذيت مي كردند . مردي به بهلول گفت : چرا به پدرا نشان شكايت نمي كني . بهلول گفت : ساكت باش شايد پس از مرگ من بچه ها شادي و خوشي خود را به ياد آورند و بگويند خدا آن مجنون را رحمت كند .

دعوي شخصي نزد بهلول
شخصي نزد بهلول آمد و شكايت كرد كه فلاني به من گفته است كه ( گـه ) مخور . بهلول گفت : غلط كرده است ، تو برو كار خود را باش !

ديوانه كشتن ، هارون ا لرشيد
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت . بهلول و (( عليان )) مجنون را ديد كه با هم نشسته اند و سخن مي گويند . خواست با ايشان مطايبه كند . دستور داد هر دو را آوردند .
گفت : من امروز ديوانه مي كشم . جلاد را طلب كنيد . جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده . و عليان را بنشا ند كه گردن زند . بهلول گفت : اي هارون چه مي كني ؟
هارون گفت : امروز ديوانه مي كشم .
بهلول گفت : سبحان الله ، ما در اين شهر دو ديوانه بوديم ، تو سوم ما شدي . تو ما را بكشي چه كسي تو را بكشد .

ديوانه و بهلول
يكي از نديمان خليفه ، بهلول را گفت : چرا اينجا نشسته اي ؟
برخيز و نزد وزير خليفه رو كه به هر ديوانه پنج درهم مي دهد . بهلول گفت : اگر راست مي گويي خودت برو كه تو را ده درهم خواهد داد .

شاعر ياوه سرا
شاعري ياوه سرا در حضور بهلول غزلي بخواند و گفت : مي خواهم كه اين غزل را به دروازه شهر آويزم تا شهرت يابد ، بهلول گفت : مردم چه دانند كه آن شعر توست ، مگر آنكه تو را نيز پهلوي شعرت بياويزند .

طعام خليفه
هارون الرشيد طعامي را براي بهلول فرستاد . خادم خليفه طعام را نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و
گفت : اين طعام مخصوص خليفه است كه براي تو فرستاده . بهلول طعام را برداشته و جلوي سگي كه كنار كوچه بود گذاشت . خادم بر سر او فرياد كشيد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ مي گذاري ؟!
بهلول گفت : دم مزن كه اگر سگ نيز بشنود اين طعام خليفه است ، لقمه اي از آن نخواهد خورد ؟!

طمع شياد به سكه طلاي بهلول
بهلول روزي سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي كرد .
شيادي به او گفت :
اگر اين سكه را به من بدهي در مقابل ده سكه به همين رنگ به تو مي دهم . چون سكه هاي شياد را ديد دريافت كه آنها از مس است . پس به شياد گفت : به اين شرط مي دهم كه سه بار مثل خر عرعر كني . شياد
پذيرفت و سه مرتبه عرعر كرد . پس روي به شياد كرده گفت : تو با اين خريت فهميدي كه سكه من از طلاست . آن وقت توقع داري من نفهمم كه سكه هاي تو از مس است .

غسل كردن
از بهلول پرسيدند كه : چون در صحرايي به چشمه اي رسيم و خواهيم كه غسلي برآريم روي به كدام سمت كنيم ؟
گفت : به سمت جامه هاي خود ، تا دزد نبرد .

فرزندان به جاي الاغ
الاغ دهقاني مرده بود . خود و پسرانش غمگين نشسته بودند . چون بهلول ماجرا را دانست گفت : جانت سلامت . تو به جاي الاغ چندين فرزند داري كه هر يك از آنها به صدتا الاغ مي ارزد .

فقيرترين فرد از ديد بهلول
روزي هارون به بهلول پولي داد تا بين فقرا تقسيم كند .
بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خليفه باز گرداند . هارون دليل اين كارش را پرسيد . بهلول گفت :
من هر چه فكر كردم از خليفه فقيرتر و نيازمندتر نيافتم به خاطر اينكه ماموران تو با زور از مردم باج و خراج مي گيرند و به خزانه تو مي ريزند .

مدح خليفه گفتن
روزي بهلول با دوستش در مجلس خليفه نشسته بود و در گوش هم نجوا مي كردند . خليفه گفت : باز با هم چه دروغ مي سازيد ؟ بهلول گفت : مدح شما مي كنيم !
مصيبت عظيم
روزي داروغه - بهلول را گفت : تا چند روز ديگر مرا به شهر ديگر مي فرستند . اينك از همه خداحـافـظي مي كنم .
گفت : اين ، مصيبتي عظيم است .
پرسيد : براي شما ؟
گفت : نه براي آن شهر ديگر .

وقت طعام خوردن
از بهلول پرسيدند كه وقت طعم خوردن چه موقع است ؟ بهلول گفت : غني را وقتي كه گرسنه شود و فقير را وقتي كه بيابد .


تشييع جنازه قاضي شهر
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به تشييع جنازه اش آمده بودند ، كسي از بهلول پرسيد ؟ زمان تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار گيرد يا عقب تابوت ؟بهلول گفت : جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ، بايد سعي كرد توي تابوت قرار نگرفت !

آدم احمق
مردي خودنما و متكبر كه خود را فيلسوف دهر مي پنداشت به بهلول گفت : آدم احمق كسي است كه به چيزي اطمينان كامل داشته باشد . بهلول پرسيد : تو مطمئني ؟ گفت : كـامـلا !!!

بر پدر دروغگو لعنت !
خواجه اي بد سرشت را پدر مرده بود و خود خبر نداشت . بهلول شتابان نزد او آمده پرسيد : حال پدرت خوب است ؟ گفت : الحمدالله كه هنوز سلامت است . بهلول گفت : بر پدر دروغگو لعنت !

پارچه به سر بستن
بهلول سرش را با پارچه اي بسته بود ، كسي پرسيد چرا سرت را بسته اي ؟ گفت : آن چاله را مي بيني ؟ گفت : آري . گفت : من نديدم !

پنجاه دينار طلب من
روزي بهلول به حجره خواجه اي رفت و گفت : صد دينار قرض بده . خواجه گفت : پنجاه دينار بيش ندارم . بهلول گفت : مانعي نيست ، پنجاه دينار طلب من !

جلوگيري از دعواي دو نفر
روزي بهلول به شتاب تمام راه مي رفت . پرسيدند : با اين شتاب كجا مي روي ؟ گفت : مي روم تا از دعواي دو نفر جلوگيري كنم . گفتند : كدام دو نفر ؟ گفت : خودم و آن كسي كه دارد دنبال من مي دود !

حرف زدن و نجوا كردن با خود
بهلول هر روز در زماني معين ، ساعتي را با خود حرف مي زد و نجوا مي كرد ، پرسيدند : سبب چيست كه هر روز ساعتي را با خود گفتگو مي داري ؟ بهلول گفت : مي خواهم در طول شبانه روز ، ساعتي نيز با آدميان گفتگو داشته باشم !

خنداندن توانگر
روزي خواجه اي توانگر بهلول را طلبيد كه مرا دل تنگ است و ملولم . بيا و ما را بخندان . بهلول گفت : آيا شما را هيچ آئينه اي در خانه نباشد ؟ خواجه گفت : در خانه من آئينه فراوان است . بهلول گفت : ديگر به من نياز نباشد ، در آنها بنگريد ، خنديدني ها را خواهند گفت .

دزدي الاغ
بهلول را به اتهام دزدي الاغ ، پيش قاضي بردند . قاضي پرسيد : آيا خود به تنهايي الاغ را دزديدي ؟ گفت : آري ، مگر مي شود اين روزها به كسي ديگر اطمينان كرد ؟!

دو بلا در يك زمان
روزي خليفه از بهلول پرسيد : چرا خدا را شكر نمي كني از زماني كه من بر شما حاكم شده ام ، طاعون از ميان شما دفع شده است ؟ بهلول گفت : خداوند عادل تر از آن است كه در يك زمان دو بـلا بر بندگا نش گمارد .

دوست داشتني ترين حيوان عالم
خواجه اي زشت روي از بهلول پرسيد : از ميان حيوانات عالم ، كدامين را بيشتر دوست داري ؟
گفت : تو را !

راز طول عمر آدمي
از بهلول پرسيدند : راز طول عمر در چيست ؟ گفت : در زبان آدمي . گفتند : چگونه است آن راز ؟
گفت : آنست كه هر اندازه زبان آدمي كوتاه باشد ، عمرش دراز مي گردد و هر چه زبان دراز گردد ، از طول عمر آدمي كاسته مي شود ... ؟

رفتن به عيادت مريض
روزي بهلول به عيادت مريضي رفت ، به هنگام مراجعت ، كسان آن مريض تا درب خانه مشايعت اش كردند.
چون به درب حياط رسيد ، ايستاد و گفت : اين دفعه ديگر مثل آن دفعه نبا شد كه فلاني مرد و مرا خبر نكرديد ... !

زن بدخو و زشت روي بهلول
بهلول زني داشت بدخو و زشت رو كه سفر رفته بود . روزي بهلول در مجلسي نشسته بود ، كسي دوان دوان بيامد كه مژدگاني بده ، خاتون به خانه فرود آمد ، بهلول گفت : كاش خانه به خاتون فرود آمدي !

سكته ناقص
روزي بهلول را خبر آوردند كه فلاني را سكته ناقص كرده است . بهلول گفت : اگر او را مغزي كامل بودي ، سكته ناقص ننمودي .... !

طعام خوردن بهلول با خليفه
بهلول روزي با خليفه همسفره بود و غذا مي خورد . ناگاه نظر خليفه بر لقمه او افتاد و موئي در آن ديد . خليفه به بهلول گفت : آن موي را از لقمه خود دور كن . بهلول لقمه را بر سفره نهاد و از خوردن دست باز كشيد . خليفه پرسيد : بهلول ! چرا از خوردن دست باز كشيدي ؟
بهلول گفت : كسي كه چندان در لقمه مهمان نگرد كه موي را ببيند ، از سفره او طعام نتوان خورد .


طلبكار و احمق
روزي كسي از بهلول پرسيد : اگر من به تو مبلغي قرض دهم ، طلبكارت هستم ، اما اگر تو به من قرض دهي چيستي ؟ بهلول گفت : احمق !

عصا به چه كار آيد ؟
بهلول را پرسيدند كه عصا به چه كار آيد ؟ بهلول گفت : عصا به اين كار آيد كه روزي هزار بار زمين مي خورد تا صاحبش زمين نخورد .

لاف زني
مردي لاف زن ادعا مي كرد كه در روستاي ما ، كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه هم خواجه را صدا مي زند و مي گويد : خواجه ... خواجه ... . بهلول گفت : اين كه چيزي نيست ، در روستاي ما كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه مي پرسد : كدام خواجه ؟!

هضم طعام
روزي خليفه از بهلول پرسيد : كه من هضم طعام نمي توانم كرد ، تدبير چه باشد ؟
بهلول گفت : هضم شده بخور .



















داستانهاي بهلول

بهلول بر تخت شاهي
روزي بهلول به قصر هارون الرشيد رفت و بر جاي مخصوص هارون نشست . خدمتكاران قصر هارون را كتك زدند و از تخت هارون دور كردند .
هارون سر رسيد ديد بهلول گريه مي كند . از خدمتكاران پرسيد بهلول چرا گريه مي كند ؟
قضيه را گفتند و هارون آنها را توبيخ و سرزنش كرد و بهلول را دلداري داد .
بهلول گفت : اي هارون من به حال خود گريه نمي كنم بلكه به حال تو گريه مي كنم . چون من چند دقيقه بر تخت شاهي نشستم و اين قدر كتك خوردم ، تو كه يك عمر بر اين تخت نشستي چقدر كتك خواهي خورد .

بهلول و قبرستان
شخصي بهلول را در قبرستان ديد ، از او پرسيد : چه مي كني ؟
بهلول گفت : همنشيني مي كنم با جماعتي كه مرا اذيت نمي كنند و اگر از آخرت غفلت كنم مرا يادآوري و تذكر مي دهند ، و اگر از آنها دور شوم غيبت مرا نمي كنند .

پيدا كردن پول دزديده شده
آورده اند كه : بهلول در خرابه اي مسكن داشت و جنب آن خرابه ، كفش دوزي بود كه پنجره اش بر خرابه مشرف بود . بهلول ذخيره ناچيزي داشت كه زير خاك پنهان نموده بود ، هرگاه احتياج مي يافت خاك را زير و رو كرده به قدر كفاف از آن بر مي داشت و بقيه را مجددا زير خاك مدفون مي ساخت . كفش دوز بر اين قضيه واقف شد و روزي در غياب بهلول ذخيره او را به سرقت برد . چون بهلول به سراغ پول رفت و جاي آن را خالي ديد دريافت كه اين عمل از كفش دوز صادر شده ، پس نزد او رفت و از هر دري سخن را ند و بدون اشاره به ماجرا ، از وي خواست كه مساله اي را برايش حساب كند .
آن گاه چندين خرابه را نام برد و به دنبال هر يك ، مبلغي را ذكر كرد و در آخر گفت : مي خواهم همه اين پولهايي را كه در نقاط مختلف ذخيره كرده ام را بياورم و در همين خرابه پنهان كنم ، آيا مصلحت مي داني ؟
كفش دوز نظر بهلول را تائيد كرد و پس از رفتن او ديگ طمعش به جوش آمده ، با خود حساب كرد كه چون بهلول پولهايش را از نقاط مختلف جمع كند و به خرابه بياورد و جاي پولهاي خود را خالي ببيند به طور حتم اطمينانش سلب شده و از تصميم خود منصرف خواهد شد ، پس بهتر آن است اين مختصر پولي كه به سرقت برده به جاي خود برگرداند و پس از اينكه بهلول تصميم خود را عملي نمود همه پولها را يك باره به سرقت ببرد . كفش دوز آنچه را به سرقت برده بود به جاي خود بازگرداند و مدتي بعد بهلول به خرابه آمده آن ها را برداشت و آن محل را ترك كرد .

تعبير خواب خليفه
روزي ، خليفه بهلول را احضار كرد كه : خوابي ديده ام ، مي خواهم تعبيرش كني .
گفت چيست ؟
گفت : خواب ديدم به جانور وحشتناكي تبديل شده ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم مي برم و آنچه از خرد و كلان در سر راه خود مي بينم درهم مي شكنم و مي بلعم . بگو تعبيرش چيست ؟
گفت : من تعبير واقعيت ندانم ، فقط خواب تعبير مي كنم .

جواب بهلول به زن بدكاره
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود . در ضمن لباسش را براي وصله زدن در آورده بود .
زن بي عفتي چشمش به او افتاد . بهلول را دعوت به كار بد كرد . بهلول گفت : وزن دسـتهاي من چقدر است ؟ وزن پا هاي من تا وزن تمام اعضاء را پرسيد ، و گفت : كدام عاقل حاضر است كه به خاطر لذت
عضو كوچكي تمام اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزا ند . و از جاي خود برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد .

خليفه ديوانه
روزي بهلول در قصر خليفه كنار پنجره نشسته بود و بيرون را مي نگريست .
خليفه پرسيد : آن بيرون چه مي بيني ؟
گفت : ديوانگان انبوه كه در رفت و آمد ند و خود نمي دانند چه مي كنند و عجيب اين است كه اگر آن سوي پنجره بودم و داخل قصر را تماشا مي كردم ، باز هم جز اين نمي ديدم .

خليفه شدن بهلول
هارون الرشيد از بهلول پرسيد : دوست داري خليفه باشي ؟
بهلول گفت : نه !
هارون الرشيد گفت : چرا ؟
بهلول گفت : از آن رو كه من به چشم خود تا به حال مرگ سه خليفه را ديده ام . ولي تو كه خليفه اي مرگ دو بهلول را نديده اي .



دعاي بچه ها
بچه هاي مدرسه اي اطراف بهلول را گرفته و او را اذيت مي كردند . مردي به بهلول گفت : چرا به پدرا نشان شكايت نمي كني . بهلول گفت : ساكت باش شايد پس از مرگ من بچه ها شادي و خوشي خود را به ياد آورند و بگويند خدا آن مجنون را رحمت كند .

دعوي شخصي نزد بهلول
شخصي نزد بهلول آمد و شكايت كرد كه فلاني به من گفته است كه ( گـه ) مخور . بهلول گفت : غلط كرده است ، تو برو كار خود را باش !

ديوانه كشتن ، هارون ا لرشيد
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت . بهلول و (( عليان )) مجنون را ديد كه با هم نشسته اند و سخن مي گويند . خواست با ايشان مطايبه كند . دستور داد هر دو را آوردند .
گفت : من امروز ديوانه مي كشم . جلاد را طلب كنيد . جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده . و عليان را بنشا ند كه گردن زند . بهلول گفت : اي هارون چه مي كني ؟
هارون گفت : امروز ديوانه مي كشم .
بهلول گفت : سبحان الله ، ما در اين شهر دو ديوانه بوديم ، تو سوم ما شدي . تو ما را بكشي چه كسي تو را بكشد .

ديوانه و بهلول
يكي از نديمان خليفه ، بهلول را گفت : چرا اينجا نشسته اي ؟
برخيز و نزد وزير خليفه رو كه به هر ديوانه پنج درهم مي دهد . بهلول گفت : اگر راست مي گويي خودت برو كه تو را ده درهم خواهد داد .

شاعر ياوه سرا
شاعري ياوه سرا در حضور بهلول غزلي بخواند و گفت : مي خواهم كه اين غزل را به دروازه شهر آويزم تا شهرت يابد ، بهلول گفت : مردم چه دانند كه آن شعر توست ، مگر آنكه تو را نيز پهلوي شعرت بياويزند .

طعام خليفه
هارون الرشيد طعامي را براي بهلول فرستاد . خادم خليفه طعام را نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و
گفت : اين طعام مخصوص خليفه است كه براي تو فرستاده . بهلول طعام را برداشته و جلوي سگي كه كنار كوچه بود گذاشت . خادم بر سر او فرياد كشيد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ مي گذاري ؟!
بهلول گفت : دم مزن كه اگر سگ نيز بشنود اين طعام خليفه است ، لقمه اي از آن نخواهد خورد ؟!

طمع شياد به سكه طلاي بهلول
بهلول روزي سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي كرد .
شيادي به او گفت :
اگر اين سكه را به من بدهي در مقابل ده سكه به همين رنگ به تو مي دهم . چون سكه هاي شياد را ديد دريافت كه آنها از مس است . پس به شياد گفت : به اين شرط مي دهم كه سه بار مثل خر عرعر كني . شياد
پذيرفت و سه مرتبه عرعر كرد . پس روي به شياد كرده گفت : تو با اين خريت فهميدي كه سكه من از طلاست . آن وقت توقع داري من نفهمم كه سكه هاي تو از مس است .

غسل كردن
از بهلول پرسيدند كه : چون در صحرايي به چشمه اي رسيم و خواهيم كه غسلي برآريم روي به كدام سمت كنيم ؟
گفت : به سمت جامه هاي خود ، تا دزد نبرد .

فرزندان به جاي الاغ
الاغ دهقاني مرده بود . خود و پسرانش غمگين نشسته بودند . چون بهلول ماجرا را دانست گفت : جانت سلامت . تو به جاي الاغ چندين فرزند داري كه هر يك از آنها به صدتا الاغ مي ارزد .

فقيرترين فرد از ديد بهلول
روزي هارون به بهلول پولي داد تا بين فقرا تقسيم كند .
بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خليفه باز گرداند . هارون دليل اين كارش را پرسيد . بهلول گفت :
من هر چه فكر كردم از خليفه فقيرتر و نيازمندتر نيافتم به خاطر اينكه ماموران تو با زور از مردم باج و خراج مي گيرند و به خزانه تو مي ريزند .

مدح خليفه گفتن
روزي بهلول با دوستش در مجلس خليفه نشسته بود و در گوش هم نجوا مي كردند . خليفه گفت : باز با هم چه دروغ مي سازيد ؟ بهلول گفت : مدح شما مي كنيم !
مصيبت عظيم
روزي داروغه - بهلول را گفت : تا چند روز ديگر مرا به شهر ديگر مي فرستند . اينك از همه خداحـافـظي مي كنم .
گفت : اين ، مصيبتي عظيم است .
پرسيد : براي شما ؟
گفت : نه براي آن شهر ديگر .

وقت طعام خوردن
از بهلول پرسيدند كه وقت طعم خوردن چه موقع است ؟ بهلول گفت : غني را وقتي كه گرسنه شود و فقير را وقتي كه بيابد .


تشييع جنازه قاضي شهر
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به تشييع جنازه اش آمده بودند ، كسي از بهلول پرسيد ؟ زمان تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار گيرد يا عقب تابوت ؟بهلول گفت : جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ، بايد سعي كرد توي تابوت قرار نگرفت !

آدم احمق
مردي خودنما و متكبر كه خود را فيلسوف دهر مي پنداشت به بهلول گفت : آدم احمق كسي است كه به چيزي اطمينان كامل داشته باشد . بهلول پرسيد : تو مطمئني ؟ گفت : كـامـلا !!!

بر پدر دروغگو لعنت !
خواجه اي بد سرشت را پدر مرده بود و خود خبر نداشت . بهلول شتابان نزد او آمده پرسيد : حال پدرت خوب است ؟ گفت : الحمدالله كه هنوز سلامت است . بهلول گفت : بر پدر دروغگو لعنت !

پارچه به سر بستن
بهلول سرش را با پارچه اي بسته بود ، كسي پرسيد چرا سرت را بسته اي ؟ گفت : آن چاله را مي بيني ؟ گفت : آري . گفت : من نديدم !

پنجاه دينار طلب من
روزي بهلول به حجره خواجه اي رفت و گفت : صد دينار قرض بده . خواجه گفت : پنجاه دينار بيش ندارم . بهلول گفت : مانعي نيست ، پنجاه دينار طلب من !

جلوگيري از دعواي دو نفر
روزي بهلول به شتاب تمام راه مي رفت . پرسيدند : با اين شتاب كجا مي روي ؟ گفت : مي روم تا از دعواي دو نفر جلوگيري كنم . گفتند : كدام دو نفر ؟ گفت : خودم و آن كسي كه دارد دنبال من مي دود !

حرف زدن و نجوا كردن با خود
بهلول هر روز در زماني معين ، ساعتي را با خود حرف مي زد و نجوا مي كرد ، پرسيدند : سبب چيست كه هر روز ساعتي را با خود گفتگو مي داري ؟ بهلول گفت : مي خواهم در طول شبانه روز ، ساعتي نيز با آدميان گفتگو داشته باشم !

خنداندن توانگر
روزي خواجه اي توانگر بهلول را طلبيد كه مرا دل تنگ است و ملولم . بيا و ما را بخندان . بهلول گفت : آيا شما را هيچ آئينه اي در خانه نباشد ؟ خواجه گفت : در خانه من آئينه فراوان است . بهلول گفت : ديگر به من نياز نباشد ، در آنها بنگريد ، خنديدني ها را خواهند گفت .

دزدي الاغ
بهلول را به اتهام دزدي الاغ ، پيش قاضي بردند . قاضي پرسيد : آيا خود به تنهايي الاغ را دزديدي ؟ گفت : آري ، مگر مي شود اين روزها به كسي ديگر اطمينان كرد ؟!

دو بلا در يك زمان
روزي خليفه از بهلول پرسيد : چرا خدا را شكر نمي كني از زماني كه من بر شما حاكم شده ام ، طاعون از ميان شما دفع شده است ؟ بهلول گفت : خداوند عادل تر از آن است كه در يك زمان دو بـلا بر بندگا نش گمارد .

دوست داشتني ترين حيوان عالم
خواجه اي زشت روي از بهلول پرسيد : از ميان حيوانات عالم ، كدامين را بيشتر دوست داري ؟
گفت : تو را !

راز طول عمر آدمي
از بهلول پرسيدند : راز طول عمر در چيست ؟ گفت : در زبان آدمي . گفتند : چگونه است آن راز ؟
گفت : آنست كه هر اندازه زبان آدمي كوتاه باشد ، عمرش دراز مي گردد و هر چه زبان دراز گردد ، از طول عمر آدمي كاسته مي شود ... ؟

رفتن به عيادت مريض
روزي بهلول به عيادت مريضي رفت ، به هنگام مراجعت ، كسان آن مريض تا درب خانه مشايعت اش كردند.
چون به درب حياط رسيد ، ايستاد و گفت : اين دفعه ديگر مثل آن دفعه نبا شد كه فلاني مرد و مرا خبر نكرديد ... !

زن بدخو و زشت روي بهلول
بهلول زني داشت بدخو و زشت رو كه سفر رفته بود . روزي بهلول در مجلسي نشسته بود ، كسي دوان دوان بيامد كه مژدگاني بده ، خاتون به خانه فرود آمد ، بهلول گفت : كاش خانه به خاتون فرود آمدي !

سكته ناقص
روزي بهلول را خبر آوردند كه فلاني را سكته ناقص كرده است . بهلول گفت : اگر او را مغزي كامل بودي ، سكته ناقص ننمودي .... !

طعام خوردن بهلول با خليفه
بهلول روزي با خليفه همسفره بود و غذا مي خورد . ناگاه نظر خليفه بر لقمه او افتاد و موئي در آن ديد . خليفه به بهلول گفت : آن موي را از لقمه خود دور كن . بهلول لقمه را بر سفره نهاد و از خوردن دست باز كشيد . خليفه پرسيد : بهلول ! چرا از خوردن دست باز كشيدي ؟
بهلول گفت : كسي كه چندان در لقمه مهمان نگرد كه موي را ببيند ، از سفره او طعام نتوان خورد .


طلبكار و احمق
روزي كسي از بهلول پرسيد : اگر من به تو مبلغي قرض دهم ، طلبكارت هستم ، اما اگر تو به من قرض دهي چيستي ؟ بهلول گفت : احمق !

عصا به چه كار آيد ؟
بهلول را پرسيدند كه عصا به چه كار آيد ؟ بهلول گفت : عصا به اين كار آيد كه روزي هزار بار زمين مي خورد تا صاحبش زمين نخورد .

لاف زني
مردي لاف زن ادعا مي كرد كه در روستاي ما ، كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه هم خواجه را صدا مي زند و مي گويد : خواجه ... خواجه ... . بهلول گفت : اين كه چيزي نيست ، در روستاي ما كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه مي پرسد : كدام خواجه ؟!

هضم طعام
روزي خليفه از بهلول پرسيد : كه من هضم طعام نمي توانم كرد ، تدبير چه باشد ؟
بهلول گفت : هضم شده بخور .