۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

داستانهاي بهلول

بهلول بر تخت شاهي
روزي بهلول به قصر هارون الرشيد رفت و بر جاي مخصوص هارون نشست . خدمتكاران قصر هارون را كتك زدند و از تخت هارون دور كردند .
هارون سر رسيد ديد بهلول گريه مي كند . از خدمتكاران پرسيد بهلول چرا گريه مي كند ؟
قضيه را گفتند و هارون آنها را توبيخ و سرزنش كرد و بهلول را دلداري داد .
بهلول گفت : اي هارون من به حال خود گريه نمي كنم بلكه به حال تو گريه مي كنم . چون من چند دقيقه بر تخت شاهي نشستم و اين قدر كتك خوردم ، تو كه يك عمر بر اين تخت نشستي چقدر كتك خواهي خورد .

بهلول و قبرستان
شخصي بهلول را در قبرستان ديد ، از او پرسيد : چه مي كني ؟
بهلول گفت : همنشيني مي كنم با جماعتي كه مرا اذيت نمي كنند و اگر از آخرت غفلت كنم مرا يادآوري و تذكر مي دهند ، و اگر از آنها دور شوم غيبت مرا نمي كنند .

پيدا كردن پول دزديده شده
آورده اند كه : بهلول در خرابه اي مسكن داشت و جنب آن خرابه ، كفش دوزي بود كه پنجره اش بر خرابه مشرف بود . بهلول ذخيره ناچيزي داشت كه زير خاك پنهان نموده بود ، هرگاه احتياج مي يافت خاك را زير و رو كرده به قدر كفاف از آن بر مي داشت و بقيه را مجددا زير خاك مدفون مي ساخت . كفش دوز بر اين قضيه واقف شد و روزي در غياب بهلول ذخيره او را به سرقت برد . چون بهلول به سراغ پول رفت و جاي آن را خالي ديد دريافت كه اين عمل از كفش دوز صادر شده ، پس نزد او رفت و از هر دري سخن را ند و بدون اشاره به ماجرا ، از وي خواست كه مساله اي را برايش حساب كند .
آن گاه چندين خرابه را نام برد و به دنبال هر يك ، مبلغي را ذكر كرد و در آخر گفت : مي خواهم همه اين پولهايي را كه در نقاط مختلف ذخيره كرده ام را بياورم و در همين خرابه پنهان كنم ، آيا مصلحت مي داني ؟
كفش دوز نظر بهلول را تائيد كرد و پس از رفتن او ديگ طمعش به جوش آمده ، با خود حساب كرد كه چون بهلول پولهايش را از نقاط مختلف جمع كند و به خرابه بياورد و جاي پولهاي خود را خالي ببيند به طور حتم اطمينانش سلب شده و از تصميم خود منصرف خواهد شد ، پس بهتر آن است اين مختصر پولي كه به سرقت برده به جاي خود برگرداند و پس از اينكه بهلول تصميم خود را عملي نمود همه پولها را يك باره به سرقت ببرد . كفش دوز آنچه را به سرقت برده بود به جاي خود بازگرداند و مدتي بعد بهلول به خرابه آمده آن ها را برداشت و آن محل را ترك كرد .

تعبير خواب خليفه
روزي ، خليفه بهلول را احضار كرد كه : خوابي ديده ام ، مي خواهم تعبيرش كني .
گفت چيست ؟
گفت : خواب ديدم به جانور وحشتناكي تبديل شده ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم مي برم و آنچه از خرد و كلان در سر راه خود مي بينم درهم مي شكنم و مي بلعم . بگو تعبيرش چيست ؟
گفت : من تعبير واقعيت ندانم ، فقط خواب تعبير مي كنم .

جواب بهلول به زن بدكاره
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود . در ضمن لباسش را براي وصله زدن در آورده بود .
زن بي عفتي چشمش به او افتاد . بهلول را دعوت به كار بد كرد . بهلول گفت : وزن دسـتهاي من چقدر است ؟ وزن پا هاي من تا وزن تمام اعضاء را پرسيد ، و گفت : كدام عاقل حاضر است كه به خاطر لذت
عضو كوچكي تمام اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزا ند . و از جاي خود برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد .

خليفه ديوانه
روزي بهلول در قصر خليفه كنار پنجره نشسته بود و بيرون را مي نگريست .
خليفه پرسيد : آن بيرون چه مي بيني ؟
گفت : ديوانگان انبوه كه در رفت و آمد ند و خود نمي دانند چه مي كنند و عجيب اين است كه اگر آن سوي پنجره بودم و داخل قصر را تماشا مي كردم ، باز هم جز اين نمي ديدم .

خليفه شدن بهلول
هارون الرشيد از بهلول پرسيد : دوست داري خليفه باشي ؟
بهلول گفت : نه !
هارون الرشيد گفت : چرا ؟
بهلول گفت : از آن رو كه من به چشم خود تا به حال مرگ سه خليفه را ديده ام . ولي تو كه خليفه اي مرگ دو بهلول را نديده اي .



دعاي بچه ها
بچه هاي مدرسه اي اطراف بهلول را گرفته و او را اذيت مي كردند . مردي به بهلول گفت : چرا به پدرا نشان شكايت نمي كني . بهلول گفت : ساكت باش شايد پس از مرگ من بچه ها شادي و خوشي خود را به ياد آورند و بگويند خدا آن مجنون را رحمت كند .

دعوي شخصي نزد بهلول
شخصي نزد بهلول آمد و شكايت كرد كه فلاني به من گفته است كه ( گـه ) مخور . بهلول گفت : غلط كرده است ، تو برو كار خود را باش !

ديوانه كشتن ، هارون ا لرشيد
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت . بهلول و (( عليان )) مجنون را ديد كه با هم نشسته اند و سخن مي گويند . خواست با ايشان مطايبه كند . دستور داد هر دو را آوردند .
گفت : من امروز ديوانه مي كشم . جلاد را طلب كنيد . جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده . و عليان را بنشا ند كه گردن زند . بهلول گفت : اي هارون چه مي كني ؟
هارون گفت : امروز ديوانه مي كشم .
بهلول گفت : سبحان الله ، ما در اين شهر دو ديوانه بوديم ، تو سوم ما شدي . تو ما را بكشي چه كسي تو را بكشد .

ديوانه و بهلول
يكي از نديمان خليفه ، بهلول را گفت : چرا اينجا نشسته اي ؟
برخيز و نزد وزير خليفه رو كه به هر ديوانه پنج درهم مي دهد . بهلول گفت : اگر راست مي گويي خودت برو كه تو را ده درهم خواهد داد .

شاعر ياوه سرا
شاعري ياوه سرا در حضور بهلول غزلي بخواند و گفت : مي خواهم كه اين غزل را به دروازه شهر آويزم تا شهرت يابد ، بهلول گفت : مردم چه دانند كه آن شعر توست ، مگر آنكه تو را نيز پهلوي شعرت بياويزند .

طعام خليفه
هارون الرشيد طعامي را براي بهلول فرستاد . خادم خليفه طعام را نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و
گفت : اين طعام مخصوص خليفه است كه براي تو فرستاده . بهلول طعام را برداشته و جلوي سگي كه كنار كوچه بود گذاشت . خادم بر سر او فرياد كشيد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ مي گذاري ؟!
بهلول گفت : دم مزن كه اگر سگ نيز بشنود اين طعام خليفه است ، لقمه اي از آن نخواهد خورد ؟!

طمع شياد به سكه طلاي بهلول
بهلول روزي سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي كرد .
شيادي به او گفت :
اگر اين سكه را به من بدهي در مقابل ده سكه به همين رنگ به تو مي دهم . چون سكه هاي شياد را ديد دريافت كه آنها از مس است . پس به شياد گفت : به اين شرط مي دهم كه سه بار مثل خر عرعر كني . شياد
پذيرفت و سه مرتبه عرعر كرد . پس روي به شياد كرده گفت : تو با اين خريت فهميدي كه سكه من از طلاست . آن وقت توقع داري من نفهمم كه سكه هاي تو از مس است .

غسل كردن
از بهلول پرسيدند كه : چون در صحرايي به چشمه اي رسيم و خواهيم كه غسلي برآريم روي به كدام سمت كنيم ؟
گفت : به سمت جامه هاي خود ، تا دزد نبرد .

فرزندان به جاي الاغ
الاغ دهقاني مرده بود . خود و پسرانش غمگين نشسته بودند . چون بهلول ماجرا را دانست گفت : جانت سلامت . تو به جاي الاغ چندين فرزند داري كه هر يك از آنها به صدتا الاغ مي ارزد .

فقيرترين فرد از ديد بهلول
روزي هارون به بهلول پولي داد تا بين فقرا تقسيم كند .
بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خليفه باز گرداند . هارون دليل اين كارش را پرسيد . بهلول گفت :
من هر چه فكر كردم از خليفه فقيرتر و نيازمندتر نيافتم به خاطر اينكه ماموران تو با زور از مردم باج و خراج مي گيرند و به خزانه تو مي ريزند .

مدح خليفه گفتن
روزي بهلول با دوستش در مجلس خليفه نشسته بود و در گوش هم نجوا مي كردند . خليفه گفت : باز با هم چه دروغ مي سازيد ؟ بهلول گفت : مدح شما مي كنيم !
مصيبت عظيم
روزي داروغه - بهلول را گفت : تا چند روز ديگر مرا به شهر ديگر مي فرستند . اينك از همه خداحـافـظي مي كنم .
گفت : اين ، مصيبتي عظيم است .
پرسيد : براي شما ؟
گفت : نه براي آن شهر ديگر .

وقت طعام خوردن
از بهلول پرسيدند كه وقت طعم خوردن چه موقع است ؟ بهلول گفت : غني را وقتي كه گرسنه شود و فقير را وقتي كه بيابد .


تشييع جنازه قاضي شهر
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به تشييع جنازه اش آمده بودند ، كسي از بهلول پرسيد ؟ زمان تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار گيرد يا عقب تابوت ؟بهلول گفت : جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ، بايد سعي كرد توي تابوت قرار نگرفت !

آدم احمق
مردي خودنما و متكبر كه خود را فيلسوف دهر مي پنداشت به بهلول گفت : آدم احمق كسي است كه به چيزي اطمينان كامل داشته باشد . بهلول پرسيد : تو مطمئني ؟ گفت : كـامـلا !!!

بر پدر دروغگو لعنت !
خواجه اي بد سرشت را پدر مرده بود و خود خبر نداشت . بهلول شتابان نزد او آمده پرسيد : حال پدرت خوب است ؟ گفت : الحمدالله كه هنوز سلامت است . بهلول گفت : بر پدر دروغگو لعنت !

پارچه به سر بستن
بهلول سرش را با پارچه اي بسته بود ، كسي پرسيد چرا سرت را بسته اي ؟ گفت : آن چاله را مي بيني ؟ گفت : آري . گفت : من نديدم !

پنجاه دينار طلب من
روزي بهلول به حجره خواجه اي رفت و گفت : صد دينار قرض بده . خواجه گفت : پنجاه دينار بيش ندارم . بهلول گفت : مانعي نيست ، پنجاه دينار طلب من !

جلوگيري از دعواي دو نفر
روزي بهلول به شتاب تمام راه مي رفت . پرسيدند : با اين شتاب كجا مي روي ؟ گفت : مي روم تا از دعواي دو نفر جلوگيري كنم . گفتند : كدام دو نفر ؟ گفت : خودم و آن كسي كه دارد دنبال من مي دود !

حرف زدن و نجوا كردن با خود
بهلول هر روز در زماني معين ، ساعتي را با خود حرف مي زد و نجوا مي كرد ، پرسيدند : سبب چيست كه هر روز ساعتي را با خود گفتگو مي داري ؟ بهلول گفت : مي خواهم در طول شبانه روز ، ساعتي نيز با آدميان گفتگو داشته باشم !

خنداندن توانگر
روزي خواجه اي توانگر بهلول را طلبيد كه مرا دل تنگ است و ملولم . بيا و ما را بخندان . بهلول گفت : آيا شما را هيچ آئينه اي در خانه نباشد ؟ خواجه گفت : در خانه من آئينه فراوان است . بهلول گفت : ديگر به من نياز نباشد ، در آنها بنگريد ، خنديدني ها را خواهند گفت .

دزدي الاغ
بهلول را به اتهام دزدي الاغ ، پيش قاضي بردند . قاضي پرسيد : آيا خود به تنهايي الاغ را دزديدي ؟ گفت : آري ، مگر مي شود اين روزها به كسي ديگر اطمينان كرد ؟!

دو بلا در يك زمان
روزي خليفه از بهلول پرسيد : چرا خدا را شكر نمي كني از زماني كه من بر شما حاكم شده ام ، طاعون از ميان شما دفع شده است ؟ بهلول گفت : خداوند عادل تر از آن است كه در يك زمان دو بـلا بر بندگا نش گمارد .

دوست داشتني ترين حيوان عالم
خواجه اي زشت روي از بهلول پرسيد : از ميان حيوانات عالم ، كدامين را بيشتر دوست داري ؟
گفت : تو را !

راز طول عمر آدمي
از بهلول پرسيدند : راز طول عمر در چيست ؟ گفت : در زبان آدمي . گفتند : چگونه است آن راز ؟
گفت : آنست كه هر اندازه زبان آدمي كوتاه باشد ، عمرش دراز مي گردد و هر چه زبان دراز گردد ، از طول عمر آدمي كاسته مي شود ... ؟

رفتن به عيادت مريض
روزي بهلول به عيادت مريضي رفت ، به هنگام مراجعت ، كسان آن مريض تا درب خانه مشايعت اش كردند.
چون به درب حياط رسيد ، ايستاد و گفت : اين دفعه ديگر مثل آن دفعه نبا شد كه فلاني مرد و مرا خبر نكرديد ... !

زن بدخو و زشت روي بهلول
بهلول زني داشت بدخو و زشت رو كه سفر رفته بود . روزي بهلول در مجلسي نشسته بود ، كسي دوان دوان بيامد كه مژدگاني بده ، خاتون به خانه فرود آمد ، بهلول گفت : كاش خانه به خاتون فرود آمدي !

سكته ناقص
روزي بهلول را خبر آوردند كه فلاني را سكته ناقص كرده است . بهلول گفت : اگر او را مغزي كامل بودي ، سكته ناقص ننمودي .... !

طعام خوردن بهلول با خليفه
بهلول روزي با خليفه همسفره بود و غذا مي خورد . ناگاه نظر خليفه بر لقمه او افتاد و موئي در آن ديد . خليفه به بهلول گفت : آن موي را از لقمه خود دور كن . بهلول لقمه را بر سفره نهاد و از خوردن دست باز كشيد . خليفه پرسيد : بهلول ! چرا از خوردن دست باز كشيدي ؟
بهلول گفت : كسي كه چندان در لقمه مهمان نگرد كه موي را ببيند ، از سفره او طعام نتوان خورد .


طلبكار و احمق
روزي كسي از بهلول پرسيد : اگر من به تو مبلغي قرض دهم ، طلبكارت هستم ، اما اگر تو به من قرض دهي چيستي ؟ بهلول گفت : احمق !

عصا به چه كار آيد ؟
بهلول را پرسيدند كه عصا به چه كار آيد ؟ بهلول گفت : عصا به اين كار آيد كه روزي هزار بار زمين مي خورد تا صاحبش زمين نخورد .

لاف زني
مردي لاف زن ادعا مي كرد كه در روستاي ما ، كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه هم خواجه را صدا مي زند و مي گويد : خواجه ... خواجه ... . بهلول گفت : اين كه چيزي نيست ، در روستاي ما كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه مي پرسد : كدام خواجه ؟!

هضم طعام
روزي خليفه از بهلول پرسيد : كه من هضم طعام نمي توانم كرد ، تدبير چه باشد ؟
بهلول گفت : هضم شده بخور .



















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر