۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

فريدون مشيري - ستاره كور

ستاره كور-فريدون مشيري

نـاتـوان ، گـذ شـتـه ام ز كـوچـه هـا ،
نـيمـه جـان رسـيده ام بـه نـيمه راه ،
چـون كلاغ خـستـه اي – در ايـن غـروب –
مـي بـرم به آشـيـان خود پـنـاه !

در گـريـز ، ازيـن زمـان بـي گـذ شـت ،
در فـغـان ، ازيـن مـلال بـي زوال ،
را نـده از بـهشـت عـشـق و آرزو ،
مـا نـده ام هـمـه غـم و هـمـه خـيـال .

سـر نـهاده چـون اسـير خـستـه جـان ،
در كـمنـد روزگـار بـد سـرشـت .
رو نـهـفـتـه چـون سـتارگـان كـور ،
در غـبـار كـهكـشـان سـرنـو شـت .

مـي روم زديـده هـا نـهـان شـوم .
مـي روم كـه گـريـه در نـهان كـنـم
يـا مـرا جـدايـي تـو مـي كـشـد
يـا تـو را دوبـاره مـهربـان كـنـم .

ايـن زمـان ، نشسته بـي تـو ، بـا خـدا ،
آن كـه بـا تـو بـود و بـا خـدا نـبـود .
مي كـند هـواي گـريـه هـاي تـلـخ ،
آن كـه خـنده از لـبـش جـدا نـبـود .

بـي تـو ، مـن كـجا روم ؟ كـجا روم ؟
هـستي مـن از تـو مـا نـده يـادگـار ،
من بـه پـاي خـود بـه دامـت آمـدم ،
من مـگر ز دسـت خـود كـنـم فـرار !

تـا لـبـم ، دگـر نـفس نـمـي رسـد ،
نـا لـه ام بـه گـوش كـس نـمي رسـد ،
مـي رسـي بـه كـام دل كـه بـشـنوي :
نـا لـه اي ازيـن قـفـس نمي رسـد ... !



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر